BlackeyeS

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:11 توسط z.z| |

الو...الو...سلام

کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟؟؟؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون...مثی که صدای یه فرشتس.بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟باهاش قرار داشتم.قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم.کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟من با خدا کار دارم...

هرچی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟

فرشته ساکت بود.بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تورو دوست نداشته باشه؟؟؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برروی گونه اش غلطیدو با هما بغض گفت:

اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت.بگو زیبا بگو.هرآنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد و گفت:

خدا جون خدای مهربون خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تورو خدا نذار بزرگ شم توروخدا.....

چرا؟ای مخالف تقدیره.چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من تورو خیلی دوست دارم قد مامانم ده تا دوست دارم.اگه بزرگ شم نکنه مثه بقیه فراموشت کنم

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ بزنم؟نکنه یادم بره هرشب باهات قرار داشتم؟

مثه خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثه بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمیشه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:

آدم،محبوب ترین مخلوق من...چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه....

کاش همه مثه تو به جای خواسته های عجیب من را از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.

کاش همه مثه تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان می خواستند.دنیا برای تو کوچک است....

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،ذرحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:42 توسط z.z| |

خواستم اسمتو گل بذارم ترسیدم پژمرده شوی!

خواستم اسمتو خورشید بذارم

ترسیدم غروب کنی!

اسمتو گذاشتم نفسم که اگه نباشی نباشم

نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:15 توسط z.z| |

بالاخره حکمت آی سی یو رو در بیمارستان دریافتم!

جمله ای حکیمانه از جناب عزراییل خطاب به بیمار:I see you

...................

دنیا رو میبینی؟حرف حرف میاره.پول پول میاره

خواب خواب میاره ولی محبت خیانت میاره!!

....................

اومدم یه آدم خیلی خوشتیپ رو بغل کنم خوردم به آیینه!

...................

هروقت در این یخچال لامصب رو باز می کنم خالیه ها

حالا اگه بخوایم یه قابلمه کوچیک

تو یخچال جا بدیم

باس یه ساعت پازل حل کنیم با محتویات تا بتونیم جاش بدیم...!

نوشته شده در چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:1 توسط z.z| |

از جلوی پارک خونمون رد میشدم

دیدم یه دختر خارجی دپرس داره عکس میگیره

رفتم جلو بهش گفتم:can u speak english?!

انگار دنیارو بهش داده بودن

با کلی شوق و ذوق گفت:Yeeeeeees,I caaaaaan!!!!!!

زدم رو شونش گفتم:

sorry,ican't......

نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:16 توسط z.z| |

اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد بهت قول نمیدم که می خندونمت ولی می تونم باهات گریه کنم

اگه یه روز نخواستی به حرف کسی گوش بدی بهم بگو قول میدم که خیلی ساکت باشم

اگه یه روز خواستی در بری حتما خبرم کن قول نمیدم که ازت بخوام بمونی اما می تونم باهات بدوم

اگه یه روز سراغمو گرفتی و خبری ازم نشد سری بهم بزن احتمالا بهت احتیاج دارم

اما اگه یه روز رفتی و دیگه برنگشتی بهت قول نمیدم که منتظرت می مونم اما ازت می خوام وقتی اومدی یه شاخه

گل رو قبرم بذاری!

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:2 توسط z.z| |

روی دل ها نوشته شده است شکستنی است مراقب باشید

روی دل من نوشته شده است شکسته است راحت باشید

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:28 توسط z.z| |


Power By: LoxBlog.Com