BlackeyeS

چند روزيست كه حالم ديدنيست / حال من از اين آن پرسيدنيست

گاه بر روي زمين زل ميزنم / گاه بر حافظ تفاءل ميزنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت / اين غزل آمد كه حالم را گرفت

 ماز ياران چشم ياري داشتيم / خود غلط بود آنچه ميپنداشتي

 

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:54 توسط z.z| |

خستم....

از اين دنيا...

از آدماش...از آدمايي كه زير بارون واس همديگه ميميرن ولي وقتي آفتاب ميشه همه چيز يادشون ميره...

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:51 توسط z.z| |

مي گفت آنقدر دوستم داره كه اگه بگم بمير ميميره. واسه يك امتحان ساده بهش گفتم بمير.  حالا سال هاست كه مرده است........ كاش هيچوقت همتحانش نميكردم.....    حالا سال هاست كه در تنهاييم مرده ام و خبر ندارد.........

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:45 توسط z.z| |

ما دانه نخورده طعمه ي دام شديم/ بنگر كار خطا نكرده چه بد نام شديم...

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:42 توسط z.z| |

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:11 توسط z.z| |

الو...الو...سلام

کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟؟؟؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون...مثی که صدای یه فرشتس.بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟باهاش قرار داشتم.قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم.کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟من با خدا کار دارم...

هرچی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟

فرشته ساکت بود.بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تورو دوست نداشته باشه؟؟؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برروی گونه اش غلطیدو با هما بغض گفت:

اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت.بگو زیبا بگو.هرآنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد و گفت:

خدا جون خدای مهربون خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تورو خدا نذار بزرگ شم توروخدا.....

چرا؟ای مخالف تقدیره.چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من تورو خیلی دوست دارم قد مامانم ده تا دوست دارم.اگه بزرگ شم نکنه مثه بقیه فراموشت کنم

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ بزنم؟نکنه یادم بره هرشب باهات قرار داشتم؟

مثه خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثه بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمیشه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:

آدم،محبوب ترین مخلوق من...چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه....

کاش همه مثه تو به جای خواسته های عجیب من را از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.

کاش همه مثه تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان می خواستند.دنیا برای تو کوچک است....

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،ذرحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:42 توسط z.z| |

خواستم اسمتو گل بذارم ترسیدم پژمرده شوی!

خواستم اسمتو خورشید بذارم

ترسیدم غروب کنی!

اسمتو گذاشتم نفسم که اگه نباشی نباشم

نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:15 توسط z.z| |

بالاخره حکمت آی سی یو رو در بیمارستان دریافتم!

جمله ای حکیمانه از جناب عزراییل خطاب به بیمار:I see you

...................

دنیا رو میبینی؟حرف حرف میاره.پول پول میاره

خواب خواب میاره ولی محبت خیانت میاره!!

....................

اومدم یه آدم خیلی خوشتیپ رو بغل کنم خوردم به آیینه!

...................

هروقت در این یخچال لامصب رو باز می کنم خالیه ها

حالا اگه بخوایم یه قابلمه کوچیک

تو یخچال جا بدیم

باس یه ساعت پازل حل کنیم با محتویات تا بتونیم جاش بدیم...!

نوشته شده در چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:1 توسط z.z| |

از جلوی پارک خونمون رد میشدم

دیدم یه دختر خارجی دپرس داره عکس میگیره

رفتم جلو بهش گفتم:can u speak english?!

انگار دنیارو بهش داده بودن

با کلی شوق و ذوق گفت:Yeeeeeees,I caaaaaan!!!!!!

زدم رو شونش گفتم:

sorry,ican't......

نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:16 توسط z.z| |

اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد بهت قول نمیدم که می خندونمت ولی می تونم باهات گریه کنم

اگه یه روز نخواستی به حرف کسی گوش بدی بهم بگو قول میدم که خیلی ساکت باشم

اگه یه روز خواستی در بری حتما خبرم کن قول نمیدم که ازت بخوام بمونی اما می تونم باهات بدوم

اگه یه روز سراغمو گرفتی و خبری ازم نشد سری بهم بزن احتمالا بهت احتیاج دارم

اما اگه یه روز رفتی و دیگه برنگشتی بهت قول نمیدم که منتظرت می مونم اما ازت می خوام وقتی اومدی یه شاخه

گل رو قبرم بذاری!

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:2 توسط z.z| |

روی دل ها نوشته شده است شکستنی است مراقب باشید

روی دل من نوشته شده است شکسته است راحت باشید

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:28 توسط z.z| |

اگر خواستی بدانی چقدر ثروتمندی هرگز پول هایت را نشمار

قطره ای اشک بریز و دستهایی که برای پاک کردن اشکهایت می آیند را بشمار

این است ثروت واقعی

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:49 توسط z.z| |

مرا اين گونه باور كن...

كمي تنها كمي بي كس كمي از ياد رفته...

خداهم ترك ما كرده خدا ديگر كجا رفته...نميدانم مرا آيا گناهي هست كه شايد هم به جرم ان غريبي و جدايي هست...

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:24 توسط z.z| |

در نگاه کسی که پروانه را نمی فهمد هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد!

 

درد و دل هایت را به کسی نگو چون یاد می گیرند که چگونه دلت را به درد آورند.

 

باید خیانت کنی..!!!!تا دیوانه ات باشند!باید دروغ بگی تا همیشه تو فکرت باشن.باید هی رنگ عوض کنی تا دوستت داشته باشند!اگه ساده ای.اگه باوفایی.اگه یه رنگی همشه تنهایی!!!!!

 

بیچاره عروسک!دلش می خواست زار زار گریه کند اما خنده را به لبانش دوخته بودند.

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:22 توسط z.z| |

چقدر دوست داشتم دیگران حرف هایم را بفهمند

و چقدر دوست داشتم مگاه خیس مرا درک کنند

چقدر دلم می خواست یک نفر به من بگوید

چرا لبخندهای تو اینقدر بی رنگ است

اما کسی نبود همیشه من بودم و

من و تنهایی و....

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط z.z| |

سلام دوست عزيزم:

ممنونم كه اومدي تو وب ما.ازت يه خواهش دارم اينكه بدون نظر از وب ما نري حتي شده انتقاد...

اين وب مربوط ميشه به من و بهترين دوستم بهترين هم كلاسيم و بهترين تكيه گاه لحظه هاي تنهاييم.زياد نميخوام حرف بزنم فقط چون از اول آدم تنهايي بودم وهستم براي همين دوست دارم اگه از شعرا و حرفام خوشت اومده باهام همدردي كني اخه خيلي خوشحال ميشم يكي رو پيدا كنم كه حرفامو بفهمه و منو درك كنه...بازم ممنون

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1398برچسب:,ساعت 13:42 توسط z.z| |

دختر زنگ زد به دوست پسرش گفت:دیگه تموم شد!!!

پسر:به همین زودی عوضی؟میدونستم اینقدر پستی واسه همین با 3تا از دوستات بودم....

دختر:ولی...من امتحانامو گفتم!!!

پسر:ببخشید گه خوردم

دختر:ببند...

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:44 توسط z.z| |

وقتی کسی دل کند و رفت

حتی اگه تمام زندگیت پر باشد از رد پایش

باید بگذاری برود....

چون دیگر دلش با "تو" نیست...!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:30 توسط z.z| |

 

 

اوای باد انگار اوای خشکسالی است

              دنیا به این بزرگی یک کوزه ی سفالیست

زیرا که زنده بودن هرلحظه احتمالیست

              باید که مهربان بود باید که عشق ورزید

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:30 توسط z.z| |

گاهی باور نمی کنیم و می شود /گاهی نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دعا بی اجابت است /گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست/گاهی تمام شهر گدای تو می شوند

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:24 توسط z.z| |


Power By: LoxBlog.Com